شعرگونه های من ۰

 به تاریخ خیلی قدیم.. پاییز چهار یا پنج سال قبل.


 باران!

 آرام بگیر..

 باز میگردد.

 قول میدهم.

 آرام بگیر..


 

 به خواهرم.

 که دور است. که مرا پیدا کرد. که دستم را گرفت و دنیا و دورترش را نشانم داد.

 که شب ها خواب آغوشش را میبینم و صبح میدوم توی اتاقش ببینم واقعا خواب بودم؟ که خواب بد که میبیند از من میخواهد برایش آب ببرم، با این که آن جا نیستم. که دلتنگش هستم.

 که بلند بلند میخندد. که روح بزرگی دارد به زیبای چهره اش. که هزار هزار چشمه در قلبش میجوشد. که مثل نامش شیرین میخندد. که گوشواره های رنگی دارد. صورتی میپوشد.

 که نمیپرسد چرا، میداند.


که دوستش دارم.



 که اوف عجب چیزیه!


ادامه مطلب ...

 هستند کسانی که از اول ترم درس میخوانند.


 کجای دنیا روز قبل از امتحان معادلات بارون میاد؟!‌ اونم بعد از مدت ها !

ایران

 دوست دارم زنی باشم از بختیاری،

 یا دختری جوان در محلات میان آن همه گل.

 دوست دارم گوسفند کوچکی داشته باشم.

 یا مردی باشم در روستایی حوالیِ بم که قطره ای باران... قطره ای باران...

 آن قدر نزدیک سبلان باشم که احساس کنم مال من است.

 در سردشت سردم شود،

 هوای خشک زابل دستم را بشکافد،

 زارعی باشم بیل به دست کنار کرخه.

 شالی کار باشم.. چای بچینم. رعد و برق که زد دنبال قارچ باشم. داس داشته باشم.

 یکی از کیچه های میمند مال من باشد.

 پیرزنی باشم در تکاب.. صبح زود به دریاچه سلام کنم.

 دختر بچه ای باشم در قمصر که بوی گل سرخ مستم کند.. یا که به بوی ماهی بندر عادت کرده باشم.

 دوست دارم بدوم و برسم به ماهان..

  صبح که بیدار میشوم سیروان را ببینم و غروب کنار زریوار باشم.

  روزی چند بار هر چقدر خواستم بنشینم کنار دماوند.

  پوستم سیاه سیاه باشد و جن های دره ستارگان را باور کنم..

 دلم بگیرد در جزیره ای کوچک.

 دوست دارم کنار کاشی های اصفهان باشم.

 یزد باشم. اراک باشم. شهرکرد را بدانم. نگار را بفهمم.

  کاشان..کاشان!


   دوست دارم همه جای ایران باشم ..


 امان از بازار کرمان...

 امان از غروب اینجا

 امان از این آسمان باز

  و ذره ذره خاکی که می پرستم.


 پانویس:

 خوشبخت ترینم که خاله ای دارم از جنس نور که اول کتابهایی که هدیه میدهد چیزی مینویسد برای خود خودت.


کمی الکی تر بگوییم.. ( من بابت این پست معذرت میخواهم.)

 هفت صبح سرد همین چند روز پیش، سر یه چهارراه ، یه نفر زیر یه پتو بود... مرده.. زنده.. نمیدونم.. حواسم رو بد جور پرت کرد. 


 پانویس:

 این پانویس را نخوانید. هیچ مفهومی ندارد.

 ...حالا که رفتم رنگ موهام رو میبینی؟ الان میگی "ابروهات مثل هم نیست."؟  "این شال بهت میاد."؟ تازه جوشام مهم شدن؟ ... ممنون از وقتتون به هر حال.



 از این جا بخوانید.

 این باران هم نمی بارد.

  شعر سیگاری دوست ندارم.

  بخشی از احساساتم گم شدن ! شماام؟

به مناسبت چاییم.

 یه روز صبح سوار تاکسی شدم و از توی کیفم شکلات درآوردم و به کناریم تعارف کردم!‌ پرسید به چه مناسبت؟! گفتم به مناسبت چاییم. "فکر کردم نذر داشتی!"

 فردا که سوار تاکسی بشم حتما به کناریم میگم یه چیزی بهم بگه!

 


 پانویس:

۱. شما ببخشید که روز به روز بیخودتر مینویسم.

۲. آن زلزله ای که خانه را لرزاند / گفتن نتوان که با دلم چون کرد

۳. شعر :

ادامه مطلب ...

این پست صرفا جنبه ی غر دارد و فاقد هر گونه اعتبار است.

 تجربه نشون داده همه ی اتفاقای که ما اسمشون رو میزاریم نامیمون همه با هم یه جا اتفاق می افته. دو سه نفر میمیرن. آدمای که خیلی دوسشون داری سگشون رو که خیلی دوست دارن گم میکنن. ریگان زلزله میاد. یکی سخت مریض میشه. گربه ت بالا میاره. و برای کامل کردن مجموعه تصادف میکنی. انگار جمعیت گدا ها هم بیشتر میشه.

 همه ی اینا در شرایطی انجام میشه که اخر ترمه و کلی کار روی سرت ریخته. و البته یارانه ها!


 پانویس:

 این پست صرفا جنبه ی غر دارد و فاقد هر گونه اعتبار است.

 خودمم قبول ندارم. اما حالا که غرِ بگم از پنجشنبه ی پیش رو که کتایون پنج تا امتحان داره.