گاهی احساس میکنم باید این من را بگذارم و سراغ چیزی بروم شبیه همان بکر که گفته بودم. از جایی باشم خیلی دور و خیلی پاک شاید. پاک از دانسته ها! ناظر مطلق. جدا از هر چیز که پیش فرض بدانیمش. برادرم میگفت بازاندیشی. فراتر حتی.
و اما خلاءی احساس میشود در روحم. انگار بیکار مانده. شاید میخواهد بنشینیم جایی و مردم را تماشا کنیم. شاید میخواهد به حرف های پیرمردی گوش کنیم. شاید دوست دارد دستش را بگیرم و ببرمش جایی موسیقی زنده گوش کند. شاید تابلو نقاشیی کم دارد و یا کتابی به اسم مردم. شاید عکاسی. شاید کارگاه نجاری میخواهد. و شاید فقط یک حوض آبی با ماهی های قرمز.
نمیدانم. بهانه میگیرد.
پانویس:
این طور نوشتن؟ عجیب نیست؟
دل ما هم کشید ! عکاسی حوض ماهی حرفای شیرین پیرمرد و نگاه کردن مردم...
فکر کنم دیگه کسی وقت نداره برای این چیز ها ..
هرچی باشه الان بحث پول هست و یارانه و سیاست و پول و پول...
آدم ها مدرن میشوند ..!
گوش کن...
دورترین مرغ جهان می خواند!
آنکس که می گوید دوستت دارم
از خالی های درون خود سخن می گوید...
.شمس
نه ...عجیب نیست...
بکر، باز اندیشی، بهانه
شاید عجیب باشه، که من کلا نیدونم عجیب چی هس
اما می تونم بفهمم فکرکنم..
که گاهی هم فکر کنم نفهمم
چون گاهی یه نوشته ات حتی بعد از چند بار خونده شدن باز یه تصویر یه حس و یه درک جدید میده
بیشتر از عجیب قشنگه